cranium-apart
Thursday, August 7, 2008
Wednesday, August 6, 2008
زن عشق می كارد و كینه درو می كند
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر
می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی...
برای ازدواجش ــ در هر سنی ـاجازه لازم است ولی تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی!
در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو
او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی
او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد।
او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....
و هر روز او متولد میشود؛
مادر می شود
پیر می شود و میمیرد
وقرن هاست كه او
عشق می كارد و كینه درو می كند
چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند
و در قدم های لرزان مردش ، گام های شتابزده جوانی برای رفتن
و درد های منقطع قلب مرد ، سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند...
و اینها همه كینه است كه كاشته می شود
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سر شار!
پ।ن: نام نویسنده اش را اگر می دانستم به جرم بر اندازی بی نتیجه اش در تاریخ ثبت میکردم।
Wednesday, July 23, 2008
چه خوب که خیال های آدم را نمی دزدند
Monday, July 14, 2008
Saturday, July 12, 2008
به کجا چنین شتابان
...پای ِ کوه
... میان ِ زمین و هوا
مرد،" پیری" اش را به دوش می کشید
.و من ، "جوانی" ام را
!داشت از این "هر دو" می گریخت
!برای من
!همیشه همینطوره! ما آدمها نگران هم هستیم... اما نمی دونیم که اساسا نگران خودمون هستیم...! همیشه می خواهیم از هم خبر داشته باشیم، در حالیکه خبر، خود ِ ما هستیم
...مبادا تب کرده باشه
نکنه سرفه کنه
نکنه سرش گیج بره و بخوره زمین
نکنه تصادف کرده باشه
...آخ اگه... اگه مرده باشه
...
حالا من چی کار کنم؟
چه جوری پیداش کنم؟
.اون همه ی زندگی من بود
من بدون اون می میرم
...من... من... من
!اون مرد
!اون از اول مرده بود
...اون هیچوقت زنده نبوده. او یک " تخیل زنده" ، احساسی از جنس "تعلق" و یا شاید "وهم ِ خواستن" بود که حالا دیگر مرده است. او شاید، خود ِ من بودم که بالاخره باید یک روز می مردم
چه کسی باخته بود
.خشکیده بر جسد ِ سرد ِ کوچه ای گم و ناپیدا
!و یک تخته ی شکسته ی شطرنج
چه کسی باخته بود؟
Friday, July 11, 2008
سیب را بچین
! و خدای من، بزرگ
نگاهم از وحشتی سترگ می لرزید
و او
،به تمسخری
.بودن ِ بی تردیدش را به رخم می کشید
.دلم "سیب" می خواست و دستم به خدای آسمانی ام نمی رسید
!کوچک بودم و در حسرت یکی عصیان ِ نابگاه، بیتاب
و هر روز
!بزرگ و بزرگ تر
.و خدای من هر روز کوچک و کوچکتر میشد
آنقدر بزرگ
.که دستم به سیب عصیان رسید
،و زبانم ، اول بار نه با واژه گرمی مثل "مادر"
.که به اعتراضی از جنس "نه" برابر "خدای بزرگ ام" ، باز شد
و خدای من آنقدر کوچک شد
.که درون من جا گرفت و همه ی مرا پر کرد
صدایم از خنده خدا لبریز
.و دلم به سیبی خشنود است
زندگی را زندگی کنیم
مجال آن نیست
.که زندگی را به "عادت" بدل کنیم
.اندک است
،اندک است فرصتی که در آن
... زندگی را "زندگی" کنیم
Tuesday, July 8, 2008
بهانه ات را سرودی کن
،گرچه تو می دانی سرود مرا
.فریاد می زنم
،این رنج ِ بارها نشسته بر دل خلق را
.فریاد می زنم
.تو اندوه مادران سرزمینت را می دانی
.تو درد نوعروسان باکره را می فهمی
.تو طعم خستگی ِ پدران ِ پای ِ دار خمیده را چشیده ای
.با حوصله ام زمزمه کن
،هوای فاصله ها ابری است
!با من سخن بگو
،با من سخن بگو
.جمجمه ها ، بامداد اعتراض را می فهمند
.با خستگی ِ پدرانت، پچپچه کن
فاصله ها تشنه تبسم اند،
.فاصله های تشنه را پر کن
،واژه ها غرق ابهام اند
.اندوه عریان مادرانت را سرودی کن
،رقص ماهی ها
بس تلخ است و سرد
،بر حجله سرخ نوعروسان شهر
!ترانه تازه ات را زمزمه کن
تیر 18