Friday, July 11, 2008

سیب را بچین

من کوچک بودم
! و خدای من، بزرگ
نگاهم از وحشتی سترگ می لرزید
و او
،به تمسخری
.بودن ِ بی تردیدش را به رخم می کشید
.کوچک بودم و خدای من ، بزرگ
.دلم "سیب" می خواست و دستم به خدای آسمانی ام نمی رسید
!کوچک بودم و در حسرت یکی عصیان ِ نابگاه، بیتاب
.بزرگ شدم
و هر روز
!بزرگ و بزرگ تر
.و خدای من هر روز کوچک و کوچکتر میشد
.بزرگ شدم
آنقدر بزرگ
.که دستم به سیب عصیان رسید
،و زبانم ، اول بار نه با واژه گرمی مثل "مادر"
.که به اعتراضی از جنس "نه" برابر "خدای بزرگ ام" ، باز شد
من بزرگ شدم
و خدای من آنقدر کوچک شد
.که درون من جا گرفت و همه ی مرا پر کرد
حالا من بزرگ تر شده ام
صدایم از خنده خدا لبریز
.و دلم به سیبی خشنود است

2 comments:

Anonymous said...

و دلشادم از یکی شدنت با خویشتن ِ خویش!

و یافتن آنچه که ــ خدا ــ یا به نظرم ــ خود ـ آ ، می نامیمش!

مهربان! براستی که دلشادم!

آراز said...

در پس کوچه پر پیچ خمار الوده
یک نفر بوسه ای بر بال نسیمی آورد
بوسه ای چون شهد چون ابر چون ماه
من سراپا به خود می پیچم
در تب این گوشه نگاه خدای خویشم
هر طرف می نگرم می بینم
چون که او در رگ وجانم جاری است