دیشب که پاسبان محله مان خوابش برده بود،هوس کودکانه ای باز خانه ی خیال ما را زد!
مادرمان می گوید:" دزدان بزرگ ، همیشه از پنجره های کوچک می آیند"।
دیشب از کوچکترین پنجره ی خانه مان آویزان بودم تا صبح।
و هی چای داغ می خوردم و روی شیشه ی بخارگرفته ی پنجره مان، ایوان خالی همسایه را پر از شمعدانی میکردم।
و برای دخترکی که توی یک ماشین قراضه دزدکی سرش را روی شانه شاهزاده اش گذاشته بود، یک اتاق کشیدم।
...
این روزها صدای خشک و گرفته ای توی کوچه مان آوازهای بد می خواند।
بابایمان می گوید:"آدم غمش می گیرد"!
دیشب دیدم صدای جلال -پسر بچه ی دوره گرد محله مان- بود که آکاردئونش شکسته بود و صدایش باز شده بود!
چای داغ بود و ورقهای پنجره پر ِ بخار! انگشتم را تراشیدم و یک پیانوی بزرگ لای انگشتان کوچک جلال کشیدم।
با یک دست کت و شلوار نو و آدم های زیادی که برایش کف می زدند و بجای اسکناس مچاله، به او گل می دادند।
...
از نوزاد کوچولویی که داشت زیر سبیلهای یک بابای گنده له می شد پرسیدم:"تو از دزد می ترسی"؟
بهم خندید گفت:"نه به اندازه ی این پاسبان قلمبه"!
...
چشمم که به دو تا چشم بسته ی پاسبان افتاد، مورمورم شد و یک خواب چرب با روغن حیوانی برایش کشیدم।*
...
خنکای صبح بود که چای داغ ته کشید و دزد بزرگ نیامد।شاید زیر بخار چای، کنار پاسبان خوابش برده بود!
پ ن : * تصویر روسپی نحیفی با خنده های قلابی زیر انگشتم جا مانده بود!