Wednesday, July 23, 2008

چه خوب که خیال های آدم را نمی دزدند

دیشب که پاسبان محله مان خوابش برده بود،هوس کودکانه ای باز خانه ی خیال ما را زد!
مادرمان می گوید:" دزدان بزرگ ، همیشه از پنجره های کوچک می آیند"।
دیشب از کوچکترین پنجره ی خانه مان آویزان بودم تا صبح।
و هی چای داغ می خوردم و روی شیشه ی بخارگرفته ی پنجره مان، ایوان خالی همسایه را پر از شمعدانی میکردم।
و برای دخترکی که توی یک ماشین قراضه دزدکی سرش را روی شانه شاهزاده اش گذاشته بود، یک اتاق کشیدم।
...
این روزها صدای خشک و گرفته ای توی کوچه مان آوازهای بد می خواند।
بابایمان می گوید:"آدم غمش می گیرد"!
دیشب دیدم صدای جلال -پسر بچه ی دوره گرد محله مان- بود که آکاردئونش شکسته بود و صدایش باز شده بود!
چای داغ بود و ورقهای پنجره پر ِ بخار! انگشتم را تراشیدم و یک پیانوی بزرگ لای انگشتان کوچک جلال کشیدم।
با یک دست کت و شلوار نو و آدم های زیادی که برایش کف می زدند و بجای اسکناس مچاله، به او گل می دادند।
...
از نوزاد کوچولویی که داشت زیر سبیلهای یک بابای گنده له می شد پرسیدم:"تو از دزد می ترسی"؟
بهم خندید گفت:"نه به اندازه ی این پاسبان قلمبه"!
...
چشمم که به دو تا چشم بسته ی پاسبان افتاد، مورمورم شد و یک خواب چرب با روغن حیوانی برایش کشیدم।*
...
خنکای صبح بود که چای داغ ته کشید و دزد بزرگ نیامد।شاید زیر بخار چای، کنار پاسبان خوابش برده بود!
پ ن : * تصویر روسپی نحیفی با خنده های قلابی زیر انگشتم جا مانده بود!

Monday, July 14, 2008

مهربان ترین دشنه

مادران
،گاه
.مهربان ترین دشنه ی فرزندان ِ خویش اند

Saturday, July 12, 2008

به کجا چنین شتابان



...پای ِ کوه
... میان ِ زمین و هوا
مرد،" پیری" اش را به دوش می کشید
.و من ، "جوانی" ام را
.کسی را دیدم هراسیمه سر به زمین خورد
!داشت از این "هر دو" می گریخت

!برای من



!همیشه همینطوره! ما آدمها نگران هم هستیم... اما نمی دونیم که اساسا نگران خودمون هستیم...! همیشه می خواهیم از هم خبر داشته باشیم، در حالیکه خبر، خود ِ ما هستیم
...مبادا تب کرده باشه
نکنه سرفه کنه
نکنه سرش گیج بره و بخوره زمین
نکنه تصادف کرده باشه
...آخ اگه... اگه مرده باشه
...
حالا من چی کار کنم؟
چه جوری پیداش کنم؟
.اون همه ی زندگی من بود
من بدون اون می میرم
...من... من... من
ۀۀۀ
پس اون چی شد؟
!اون مرد
!اون از اول مرده بود
...اون هیچوقت زنده نبوده. او یک " تخیل زنده" ، احساسی از جنس "تعلق" و یا شاید "وهم ِ خواستن" بود که حالا دیگر مرده است. او شاید، خود ِ من بودم که بالاخره باید یک روز می مردم

چه کسی باخته بود

!جوی ِ بی رمق و حیران
.خشکیده بر جسد ِ سرد ِ کوچه ای گم و ناپیدا
!و یک تخته ی شکسته ی شطرنج

چه کسی باخته بود؟

Friday, July 11, 2008

سیب را بچین

من کوچک بودم
! و خدای من، بزرگ
نگاهم از وحشتی سترگ می لرزید
و او
،به تمسخری
.بودن ِ بی تردیدش را به رخم می کشید
.کوچک بودم و خدای من ، بزرگ
.دلم "سیب" می خواست و دستم به خدای آسمانی ام نمی رسید
!کوچک بودم و در حسرت یکی عصیان ِ نابگاه، بیتاب
.بزرگ شدم
و هر روز
!بزرگ و بزرگ تر
.و خدای من هر روز کوچک و کوچکتر میشد
.بزرگ شدم
آنقدر بزرگ
.که دستم به سیب عصیان رسید
،و زبانم ، اول بار نه با واژه گرمی مثل "مادر"
.که به اعتراضی از جنس "نه" برابر "خدای بزرگ ام" ، باز شد
من بزرگ شدم
و خدای من آنقدر کوچک شد
.که درون من جا گرفت و همه ی مرا پر کرد
حالا من بزرگ تر شده ام
صدایم از خنده خدا لبریز
.و دلم به سیبی خشنود است

زندگی را زندگی کنیم


مجال آن نیست
.که زندگی را به "عادت" بدل کنیم
.اندک است
،اندک است فرصتی که در آن
... زندگی را "زندگی" کنیم

Tuesday, July 8, 2008

بهانه ات را سرودی کن


،گرچه تو می دانی سرود مرا
.فریاد می زنم
،این رنج ِ بارها نشسته بر دل خلق را
.فریاد می زنم

.تو اندوه مادران سرزمینت را می دانی
.تو درد نوعروسان باکره را می فهمی
.تو طعم خستگی ِ پدران ِ پای ِ دار خمیده را چشیده ای

.با حوصله ام زمزمه کن

،هوای فاصله ها ابری است
!با من سخن بگو
.فاصله ها را تو می دانی
.هنگامه بیداری است
،با من سخن بگو
،ورنه
!فاصله ها ، حاکمان پیروزند
ۀ ۀ ۀ
.پیری بهانه است
.جمجمه ها ، بامداد اعتراض را می فهمند
.با خستگی ِ پدرانت، پچپچه کن

فاصله ها تشنه تبسم اند،
.فاصله های تشنه را پر کن
،واژه ها غرق ابهام اند
.اندوه عریان مادرانت را سرودی کن

،رقص ماهی ها
بس تلخ است و سرد
.دمی که بر کرانه ی اتفاق جان می دهند
،بر حجله سرخ نوعروسان شهر
!ترانه تازه ات را زمزمه کن

تیر 18
1387

Sunday, July 6, 2008

به یک جمجمه

پدرت چون گربه بالغی
می نالید
و مادرت در اندیشه درد لذت ناک پایان بود
که از ره گذر خویش
قنداقه خالی تو را
می بایست
تا از دلقکی حقیر
بینبارد،
و ای بسا به رویای مادرانه ی منگوله ای
که بر قبه شب کلاه تو می خواست دوخت.
باری-
و حرکت گاه واره
از اندام نالان پدرت آغاز شد.

گورستان پیر گرسنه بود،
و درختان جوان
کودی می جستند!
ماجرا همه این است
آری
ور نه
نوسان مردان و گاه واره ها
به جز بهانه ئی
نیست.

اکنون جمجمه ات
عریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بی حاصل
فیلسوفانه لب خندی می زند.
به حماقتی خنده می زند که تو
از وحشت مرگ
بدان تن در دادی:
به زیستن
با غلی بر پای و
غلاده ئی بر گردن...

از: "الف.بامداد" - "آیدا در آینه"